دلتنگی های زنانه

دلنوشته و شعرهای عاشقانه

دلتنگی های زنانه

دلنوشته و شعرهای عاشقانه

خاطرات یک زن ایرانی -بخش دوم

خیره به عقربه های ساعت..
کی میرسد
آغاز فصل گسستن.....؟؟؟
خطوط ممتد کوچ
در هیاهوی مهاجران،
ناگریز از تجسم وصالی ست
که حزن سنگین سفر را
به زیر کفشهای انتظار لگدمال میکند.
ایستاده ام.
در نقطه آغاز که روزی پایان بود.
در تشویش افکار متلاطم و لجوج.
طنین دلنواز قطار در پیچهای مه آلود نزدیک،
فریاد میشود.
درب هایی که بر ازدحام پوشالی مسافران آغوش میگشاید
و نیشخند انبوه صندلی های تهی از هجمه های ناپایدار....
کنار پنجره پهلو میگیرم
تا سقوط خاطراتم را
از قاب باران زده به تماشا بنشینم.
صدای پای کودکی دوان دوان در واگن،
شیشه ترد مرورم را میشکند.
زنی نشسته آنسوتر از من،
با ساکی پر از روزمرگی های طاقت فرسا.
کلافه،مضطرب، پریشان
با کودکی دیگر در آغوش
که دستهای بهانه اش،
خواب گیسوان مادر را آشفته می کند.
تیر نگاه خسته زن که به نگاهم می خورد،
عکس فردا از طاقچه ذهنم بر زمین می افتد.
نفس عمیقی میکشم.
روی صندلی جابجا میشوم
تا نقطه دید مردی را
که با چهره مشتاق و لبخندی به لب،
مرا مینگرد،
کور کنم.
در انعکاس پنجره،
چسبیده بمن،
تصویر زنی تنها،
با لبانی سرخ و گیسوانی آراسته، آهسته
بغض آسمان را بر صفحه چشمانم کمرنگ میکند.
قطار آرام آرام به نقطه پایان نزدیک میشود
تا رد تب آلود رسیدن را از پیشانی خسته اش پاک کند.
پیاده میشوم.
آنطرفتر
دخترکی هست که انتظارش را بر لبان مرد مشتاق بوسه میزند.
میخندم!!!!
گاهی یک نگاه سرد هم
می تواند روح ناتوان عشق
را در کالبد آدمی به انجماد بکشد.
دستانم را در جیب گره میکنم.
از نقطه تلاقی اینهمه من که فاصله میگیرم
با خودم میگویم
راست میگفت سهراب!!
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
میشود در آینه امروز،
فردا را دید!!
دخترک ...
من .....
آن زن..!!!


نیلوفر خلعت بری - 30دسامبر 2020- ساعت 01:19 بامداد



خاطرات یک زن ایرانی -بخش اول

تولد یک زن
حجم آفتابی دیگر بر شانه صبح یخ زده ام سنگینی می کند.
باز هم مشق هرروزه زندگی با یک سمفونی از بتهوون یا باخ ...
کتری آب که سوت میکشد چرتم را پاره میکند.
چه خواب
می دیدم؟
که می داند؟
شاید آغاز فصلی نو ....
میز صبحانه با گلدانی از گلهای خشکیده،
همچون من مات و غرق در سکوت....
و پچ پچ های عاشقانه ات در اتاق خواب...
چه فرقی میکند مخاطب که باشد.
لقمه را در دهانم میگذارم.
طمع نان و پنیرم سالهاست که تکراری ست.
همیشه تلخ...
از در که بیرون میروی
فصل مشترکمان به پایان می رسد.
ظرفها را در حوضچه نوستالژی زندگی ام میشویم.
راستی امروز چند ساله شده ام؟!!..
تقویم خانه در بهتی سنگین فرو‌رفته.
اینجا کسی تاریخ نمیداند.
در غبار آینه چهره زنی پیداست.
خسته، ناامید، با چشمانی بی فروغ..
و چند تار موی سفید زودهنگام
جدیدترین خبر امروزش است.
امید فروریختن دیوار انتظار روزمره را
از صفحه موبایلم می ربایم
و موهایم را شانه میزنم.
هوای رخوت انگیز خانه،
پیچ و تاب موزون گیسوانم را آشفته می کند.
در چهره زن خیره میشوم.
نقش لبخندی سرخ بر لبان رنگ پریده اش میکشم.
" بخند.حتی اگر خندیدن جرم باشد..."
پالتویی که هیچوقت برازنده ام نبود به تن میکنم.
کمربندم را محکم میبندم.
و ایمان دارم که هنوز هم میتوانم با کفش های پاشنه بلند راه بروم.
به پشت سر نگاهی میکنم.
و کتانی های خسته ام که برایم دست تکان می دهند.
به امید دیدار؟؟؟!! نه ...اینبار نه!
خاطراتم را جا میگذارم.
با چمدانی پر از فردا میروم سبکبال و رها.
درب را که میگشایم
هوای سرد زمستانی
بوی نای خانه را از تنم می زداید.
به راه می افتم و زیر لب زمزمه می کنم...
"ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش"
و کفشهایم که با کوچه هم آواز میشوند:
تق تق.... تق تق..... زنی می آید..
زنی تنها می آید!!!!




نیلوفر خلعت بری - 21 دسامبر 2020 ساعت 4:25 قبل از ظهر