دلتنگی های زنانه

دلنوشته و شعرهای عاشقانه

دلتنگی های زنانه

دلنوشته و شعرهای عاشقانه

هنگامه هشیاری


ابرهای مغموم
گرفته دیده امید،
لابه های پیوسته
بر فرش آلوده
به خونابه اذکار،
حنجره های خراشیده
به تکرار استغفار
و پیچکهای قد کشیده
تا سراب فانوسهای دور
که بر ضریح رمالها،
مسحور،
دخیل شعله می بندند.
نه شاخه های ترسان
ابرهای تیره میدرند
نه دانه های تسبیح
شب تابهای شام تارند
و نه هیچ اشکی
التیام دردهای خاک خون آلود.
در پس سایه های موهوم
که بر تار انگشتان ارتجاع
میرقصند،
جز ایستادگان بسته بر تیرک دار
که گواهند بر شعله های بیداری
و ستارگان محبوس،
پاره های شعاع خورشید،
شبزدگان را نشانی دیگر از
فردا نیست.
به شاهدان مدهوش بگو:
"هنگامه هشیاری ست"
که این حصار تاریک
تنها به شرار رسولان شبگیر
سوختنی ست
و مسند ظلام
به هزار پرتو اشرف
که بر مدار صبح "مسعود"
تیرک روشنایی میکارند
عن قریب فروریختنی ست.

https://www.facebook.com/nili.khalatbari/posts/409822220267998?__cft__[0]=AZUGIAxDeKdr86zZBpuTgax45bg27tTxI35-hAGqc9y5XR6ETYfid2syVS-cljp82lB6ktfP6jB2Xrv7XkVYgS5nbbdsle6Qpp8seoX-jxtFS1yFpghgK2yF7BVAy6-jM08&__tn__=%2CO%2CP-R

خاطرات یک زن ایرانی -بخش دوم

خیره به عقربه های ساعت..
کی میرسد
آغاز فصل گسستن.....؟؟؟
خطوط ممتد کوچ
در هیاهوی مهاجران،
ناگریز از تجسم وصالی ست
که حزن سنگین سفر را
به زیر کفشهای انتظار لگدمال میکند.
ایستاده ام.
در نقطه آغاز که روزی پایان بود.
در تشویش افکار متلاطم و لجوج.
طنین دلنواز قطار در پیچهای مه آلود نزدیک،
فریاد میشود.
درب هایی که بر ازدحام پوشالی مسافران آغوش میگشاید
و نیشخند انبوه صندلی های تهی از هجمه های ناپایدار....
کنار پنجره پهلو میگیرم
تا سقوط خاطراتم را
از قاب باران زده به تماشا بنشینم.
صدای پای کودکی دوان دوان در واگن،
شیشه ترد مرورم را میشکند.
زنی نشسته آنسوتر از من،
با ساکی پر از روزمرگی های طاقت فرسا.
کلافه،مضطرب، پریشان
با کودکی دیگر در آغوش
که دستهای بهانه اش،
خواب گیسوان مادر را آشفته می کند.
تیر نگاه خسته زن که به نگاهم می خورد،
عکس فردا از طاقچه ذهنم بر زمین می افتد.
نفس عمیقی میکشم.
روی صندلی جابجا میشوم
تا نقطه دید مردی را
که با چهره مشتاق و لبخندی به لب،
مرا مینگرد،
کور کنم.
در انعکاس پنجره،
چسبیده بمن،
تصویر زنی تنها،
با لبانی سرخ و گیسوانی آراسته، آهسته
بغض آسمان را بر صفحه چشمانم کمرنگ میکند.
قطار آرام آرام به نقطه پایان نزدیک میشود
تا رد تب آلود رسیدن را از پیشانی خسته اش پاک کند.
پیاده میشوم.
آنطرفتر
دخترکی هست که انتظارش را بر لبان مرد مشتاق بوسه میزند.
میخندم!!!!
گاهی یک نگاه سرد هم
می تواند روح ناتوان عشق
را در کالبد آدمی به انجماد بکشد.
دستانم را در جیب گره میکنم.
از نقطه تلاقی اینهمه من که فاصله میگیرم
با خودم میگویم
راست میگفت سهراب!!
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
میشود در آینه امروز،
فردا را دید!!
دخترک ...
من .....
آن زن..!!!


نیلوفر خلعت بری - 30دسامبر 2020- ساعت 01:19 بامداد



نوید بهار

نوید بهار

آسمان را
هراسی نیست از ظلمتی
که مغضوب هزاران تیر ستاره میشود،
و نه جنگل را پروایی
از غریو پوشالی تبر
که بر تن سترگ درخت،
مغلوب زنگار میشود.
بساط سست زمستان
برچیدنی ست
با هر جوانه ای که نوید بهار میدهد
این زمین بخواب رفته
از طلسم انجماد
با بوسه بذر سپیده
بیدار میشود.

نیلوفر خلعت بری- 04 ژانویه 2021